دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۶ - ۰۶:۰۹
۰ نفر

آنها مشهورند، اغلب در کار خودشان درجه‌یک هستند و مردم می‌شناسندشان با این حال یک ویژگی مشترک دارند؛ گفت‌وگو نمی‌کنند. همه چیز از اکران فیلم «نقاب» شروع شد. می‌دانید که وقتی فیلم خوبی مثل نقاب روی پرده می‌رود، قاعدتا ما هم باید یک عکس‌العملی نسبت به آن نشان بدهیم.

 چند راه وجود داشت؛ می‌شد رفت سراغ کارگردان کار و درباره مراحل تولید فیلم حرف زد یا اینکه مثل خیلی فیلم‌های دیگر برایش یادداشت مثبت و منفی نوشت یا نه، با امین حیایی گپ زد!

 اما بهترین گزینه، گفت‌وگو با چهره‌ای بود که بعد از مدت‌ها روی پرده می‌دیدیمش؛ پارسا پیروزفر که می‌توانست سو‍ژه اصلی ما باشد. ولی کدام یک از شما به یاد می‌آورد که پیروزفر طی این سال‌ها مصاحبه کرده باشد؟

اصلا پارساخان از وقتی چهره شده با هیچ نشریه‌ای مصاحبه نکرده. تلاش فایده‌ای نداشت، او همچنان می‌خواست در سکوت بماند. این خودش اما می‌توانست سوژه خوبی برای یک پرونده جدید باشد؛ پرونده‌ای برای تمام چهره‌هایی که مصاحبه نمی‌کنند! اگر کمی بگردید پیدا می‌کنید کسانی را که در طول سال‌های ستاره‌بودن اصلا مصاحبه نکرده‌اند یا اگر هم کرده‌اند تعدادش به تعداد انگشتان یک دست هم نمی‌رسد.

 این چهره‌ها فقط مختص عالم سینما نیستند. در بین داستان‌نویس‌ها، چهره‌های سیاسی و حتی خواننده‌ها هم می‌شود نمونه‌هایشان را پیدا کرد. این پرونده درباره تمام این آدم‌هاست. البته طبیعی است که فهرستی که ما تهیه کرده‌ایم کامل نباشد. شاید اگر کمی فکر کنید بتوانید افراد جدیدی را هم به این فهرست اضافه کنید.

 ستاره در سایه

اواسط سال 83، روزنامه «بانی فیلم» در صفحه اول خود کنار عکسی از پارسا پیروزفر تیتری با موضوع گفت‌وگو با این ستاره منتشر کرد. آنهایی که پیروزفر را می‌شناختند آن روز با تعجب روزنامه را خریدند و در صفحه سوم آن با گفت‌وگویی مواجه شدند که واقعی بود؛ پیروزفر درباره چیزهایی حرف زده بود که به نظر چندان هم جدی نمی‌آمد و انجام این کار از سوی کسی که سال‌ها روی خودش برچسب «مصاحبه ممنوع» زده بود، عجیب به‌نظر می‌رسید.

 در لید آن گفت‌وگو اشاره شده بود سؤال و جواب‌ها مربوط به یک سایت کانادایی فارسی‌زبان است و در یادداشتی کنار گفت‌وگو به کنایه از بازیگرانی صحبت شده بود که در مواجهه با خبرنگاران ایرانی، از موضوع بحث درباره «متدهای نوین بازیگری» پایین‌تر نمی‌آیند ولی وقتی تلفنشان از آن سوی آب‌ها زنگ می‌خورد، تا محله کودکی‌شان را هم پیش می‌کشند.

آن روز پیروزفر گفت‌وگویش را تکذیب کرد و در جمعی خصوصی‌تر ماجرا را حاصل یک سوءتفاهم دانست؛ خبرنگاری به او گفته اطلاعاتی برای تکمیل بیوگرافی‌اش می‌خواهد و وقتی ستاره متوجه شده سؤال‌ها شکل گفت‌وگو به خود گرفته، تلفن را قطع کرده است. با این‌همه، آن روز یک موضوع قدیمی دوباره مطرح شد؛ چرا پارسا پیروزفر بیشتر ترجیح داده در سایه بماند و هیچ‌وقت وارد بازی‌های رسانه‌ای نشود؟

سایه‌های بلند بی‌اعتمادی

یک دهه قبل‌تر؛ این آغاز ماجراست. پارسا پیروزفر همراه چند جوان دیگر شدند چهره‌های نسل تازه؛ تصویری که در تلویزیون از سریال «در پناه تو» می‌آمد و در سینما از «ضیافت». پیروزفر همان‌جا هم قرار بود آدم دیگری باشد؛ چهره‌ای فراتر از مثلا حسن جوهرچی یا رامین پرچمی.

ولی همه‌چیز از همان مجموعه حمید لبخنده خراب شد و پیروزفر بد شروع کرد. نقش او در خانواده‌اش در مجموعه کاملا مثله شد و در ضیافت هم همه اعتبار به فریبرز عرب‌نیا و بهزادخداویسی رسید. خیلی‌ها پیروزفر را دیدند و فکر کردند او می‌تواند ستاره آینده این سینما باشد اما فقط فکر کردند! کسی به آن جوان اعتماد نکرد و پیروزفر هم همین روند را درپیش گرفت. شاید کلمه کلیدی همه این نوشته چیزی باشد شبیه «اعتماد».

پیروزفر به همه‌چیز بی‌اعتنا شد و به سایه رفت. از سایه‌درآمدنش هم به فیلم‌هایی برمی‌گشت که از او روی پرده می‌رفت و مجموعه‌هایی که روی آنتن داشت. برخلاف آنچه گفته می‌شد، گفت‌وگونکردنش ربطی به گزیده‌کاری نداشت. دایره نقش‌آفرینی‌هایش از کیمیایی و مهرجویی تا کاظم راست گفتار و حمیدرضا آشتیانی‌پور در نوسان بود و صرف اول‌بودن هم در سینما مجاب به انتخابش نمی‌کرد. کلید حل معما جاهای دیگری بود.

شکاف در دیوار

سینمای ایران یکی دو بار به پارسا پیروزفر اعتماد نصفه و نیمه‌ای کرد. وقتی پیروزفر در «شیدا»ی کمال تبریزی، نقش مقابل لیلا حاتمی را به‌عهده گرفت، محمدرضا شریفی‌نیا به شوخی فیلم را «تایتانیک ایرانی» نامید.

شیدا گیشه موفقی نداشت. در «دختران انتظار» هم پارسا نقش اصلی را داشت؛ فیلمی که بد نفروخت ولی خیلی‌ها گفتند پارسا پیروزفر نمی‌تواند آدم اصلی یک قصه باشد. بعدتر که «اشک سرما»‌شکست تجاری سختی خورد، باز همان خیلی‌ها اصرار کردند که پیروزفر وقتی می‌فروشد که «مکمل» باشد یا حداقل ستاره‌های دیگری هم دوروبرش را گرفته باشند. در تمام این مدت پیروزفر به هیچ‌کدام از این حرف‌ها جواب نداد.

شبیه این حرف‌ها از نیمه‌های راه، درباره محمدرضا گلزار هم گفته شد. درباره او این مسئله مطرح بود که او نمی‌تواند از کارنامه‌اش دفاع کند و برای همین حرف نمی‌زند. تا جایی که گفت‌وگویش هنگام نمایش «بوتیک» با ماهنامه فیلم، اثبات این مدعا بود، ولی درباره پیروزفر هیچ‌چیز عوض نشد؛ چه در مقطعی که حضورش در نقش مکمل «مهمان مامان» و نقش اصلی اشک سرما ستوده شد و چه در مقطعی که مثلا با «دختری به نام تندر» و «عروس خوش‌قدم» مرزهای فروش را جابه‌جا کرد. پیروزفر حرف نزد و ستاره در سایه باقی ماند. البته مواقعی هم بود که بخواهد دیوار بی‌اعتمادی را بشکند، حتی یک‌بار هم اعتماد کرد ولی هنوز پارسا پیروزفر تنها بازیگر ایرانی است که اصلا گفت‌وگوی مکتوبی ندارد.

آنتی تراست

بعد از مهمان مامان، پیروزفر رفقای مطبوعاتی پیدا کرد، در جمع‌های مطبوعاتی‌ها وارد شد و با برخی آنها رابطه نزدیکی هم برقرار کرد. حاصل این ورود، اعتماد نسبی به آدم‌هایی بود که فکر می‌کرد ممکن است او را در شرایط تازه‌ای قرار دهند. می‌دانیم که پیروزفر یک گفت‌وگوی بلند با ماهنامه فیلم دارد؛ گفت‌وگویی که هیچ‌وقت چاپ نشده است.

 او نشست، همه ابهام‌ها را توضیح داد، راجع به همه چیزهایی که یک دهه در مقابلش سکوت کرده بود، حرف زد ولی متن مکتوبی به دستش رسید، احساس کرد چیزهایی روبه‌راه نیست؛ آن حس بی‌اعتمادی را پشت آن خطوط شیطنت دید و فکر کرد مقاومتش را بی‌دلیل شکسته است! به همین سادگی همه‌چیز وتو شد؛ گفت‌وگو پس گرفته شد و به بایگانی رفت. این اتفاق البته طبیعی است و مرسوم که گفت‌وگوشونده ایرانی، گفت‌وگویی را که دوست ندارد، دستکاری کند یا حتی پس بگیرد ولی اهمیت خبری، اینجا چیزی دیگری بود؛ سوژه پارسا پیروزفر بود و مسئله اینکه آن گفت‌وگو تنها مکتوب دانستن درباره او.

از پس یک دهه

دوستی تعریف می‌کند شبی که آن گفت‌وگوی سایت فارسی‌زبان کانادایی با پیروزفر درباره فیلم به چاپ رسیده، پیروزفر بیشتر از خود گفت‌وگو، نسبت به آن یادداشت کناری واکنش نشان داده و اینکه کنایه‌های آن یادداشت را برخورنده‌تر از خود گفت‌وگو ارزیابی کرد. از این‌رو می‌توان نتیجه گرفت، پیروزفر هم مثل هر ستاره دیگری، نگران تصویری است که از او در اذهان شکل می‌گیرد ولی ورود به دنیای رسانه، خروجی درپی ندارد.

دیواری که فرو بریزد، بار دیگر استوار نمی‌شود و برای پیروزفر – حالا که دژ مستحکمی مقابل این دنیا بنا کرده – سخت است همه‌چیز را خراب کند. این طبیعی‌ترین برداشتی است که می‌توان طی این یک دهه، به آن رسید؛ یک دهه بی‌اعتمادی به رسانه‌ها و حتی دوستان مطبوعاتی و ترجیح یک دهه ماندن در سایه. این دنیایی است که پیروزفر خودش آن را ساخته و ماندن در آن را ترجیح داده است...


علی کریمی
ستاره حال ندارد

بعید است در تاریخ فوتبال دنیا چنین ستاره‌ای پیدا شود. جمع‌شدن این همه تکنیک و این همه بی‌حالی، در وجود یک آدم معرکه است.

 علی کریمی همان آدمی است که وقتی پا به توپ راه می‌افتد نفس آدم بند می‌آید و وقتی گل می‌زند این‌قدر هیجان ندارد که یک ذوق درست و حسابی بکند، اگرچه خیلی وقت است که اساسی پا به توپ نشده.
علی کریمی بی‌انگیزه‌ترین فوتبالیست فوق‌العاده دنیاست.

اگر هم فرصتی مثل حضور در بایرن مونیخ را از دست می‌دهد، به همین دلیل است و اگر برایش بهترین بودن و محبوب‌ترین بودن هم مهم نیست، به همین خاطر است.

علی کریمی با روزنامه‌ها و رسانه‌ها هم، چنین رابطه‌ای دارد؛ عین خیالش نیست که 100 تا روزنامه او را تبدیل به عکس و تیتر یک کنند و اگر علیه‌اش هزار تا مطلب هم بنویسند ککش نمی‌گزد.

 فقط وقتی از قولش دروغ می‌نویسند قاتی می‌کند، مخصوصا اگر علیه کسی باشد و شهر را به هم بریزد؛ اگرچه کریمی خودش یکی دو بار در مصاحبه‌هایش این کار را کرده؛ گفت‌وگویی که در آن گفت «مربی در تیم کشک است و بازیکن است که بازی می‌کند» و بعدا مصاحبه دیگری که در آن گفت «خدا علی دایی را بغل کرده»؛ همان مصاحبه‌ای که علیه خیلی‌ها حرف زد و یک هفته تمام روزنامه‌ها را به هم ریخته بود.

 کریمی به سفارش مدیر برنامه‌هایش آن مصاحبه را تکذیب کرد و دیگر تن به مصاحبه نداد. اگر هم داد خیلی خودش را کنترل کرد و حرف دلش را نزد. عوضش همه روزنامه‌ها زنگ می‌زدند و با مدیر برنامه‌هایش مصاحبه می‌کردند و حرف‌های ابوالفضل جلالی را به جای کریمی تبدیل به یک تیتر داغ می‌کردند و هنوز هم می‌کنند. کریمی منتظر است دوران فوتبالش تمام شود تا بقیه عمر را با خیال راحت بخوابد. آن وقت دیگر برای مصاحبه لازم نیست کسی را بپیچاند.


مهران مدیری
هرچه آشناتر، بهتر

 شادی وطن‌پرست: مهران مدیری، یکی از کسانی است که دائما در معرض شایعات است. او در بین هنرمندان بازیگر و کارگردان، تنها کسی است که مصاحبه‌هایش از انگشتان دست هم تجاوز نمی‌کند. باور کنید به دور از شایعات، مصاحبه با مدیری واقعا سخت است:

1 - مهم است که به کدام خط‌اش زنگ بزنید تا جوابتان را بدهد. قطعا خط خصوصی بهتر است.

2 - اگر بشناسدتان و آزارش نداده باشید، جواب می‌دهد اما قرار مصاحبه شاید به ماه‌ها یا سال‌ها بکشد!

3 - بهتر است یکی از دوستان شما، از بازیگران ثابتش باشد یا عوامل مهم صحنه مثل طراح دکور و...، آن وقت کارتان جلو می‌افتد.

4 - اگر قبول کند، با خوشرویی تمام از شما استقبال می‌کند. وسایل پذیرایی‌اش هم همیشه مهیاست؛ آبمیوه و نسکافه هر نیم ساعت یک بار جلوی شما قرار می‌گیرد تا در حین مصاحبه گلویتان تازه شود. تعارف را کنار بگذارید و حتما میل کنید تا ناراحت نشود. بین مصاحبه، نه خمیازه می‌کشد و نه به ساعت نگاه می‌کند و ششدانگ حواسش به مصاحبه است.

مدیری به ندرت مصاحبه می‌کند. شاید چون اهل سانسور نیست و شاید نمی‌خواهد درباره کارهایش بگوید تا لوس نشوند و همیشه برای بیننده‌ها تازگی داشته باشند.

لیلا حاتمی - علی مصفا
زوج مصاحبه‌گریز

 ماهور نبوی‌نژاد: لیلا حاتمی و علی مصفا - زوج سینمایی - هر دو مصاحبه‌گریزند، و در راه فرار از میان اصرار روزنامه‌نگاران برای دادن یک وعده گفت‌وگو، تکنیک‌ها و روش‌های مختلفی را اجرا می‌کنند. علی مصفا آرام و مهربان است و صادقانه می‌گوید: «من مصاحبه نمی‌کنم، ببخشید».

نه دلیل موجهه و قابل قبولی دارد و نه بهانه‌ای کوچک؛ این سیاق اوست که دوستانه می‌خواهد بپذیرید. وقتی برای سؤال درباره دلیل مصاحبه‌گریزی‌اش با او تماس گرفتیم، محبوس‌شدن در ترافیک تهران در زیر باران بهاری، موجب شد به جای جواب‌های معمولش بگوید: «چون مانند الان در موقعیت‌های نامناسب تماس می‌گیرید!» با گفتن این جمله، تماس ما قطع شد.

لیلا حاتمی قرار گفت‌وگو را به آینده - گاهی دور و گاهی نزدیک- موکول می‌کند و وقتی آینده وعده داده شده فرا برسد، دوباره آینده دورتری را برای انجام گفت‌وگو پیشنهاد می‌کند؛ با این بهانه‌ که این روزها سرش شلوغ است و وقت ندارد.

 اهالی مطبوعات می‌دانند که اینها بهانه است و آینده موعود لیلا حاتمی با زمان پیش می‌رود و فرا نمی‌رسد. گاهی هم که خیلی حال و حوصله ندارد، آن وعده قبلی را هم منکر می‌شود و اعتراف می‌کند که اصلا اهل گفت‌وگو و مصاحبه نیست.

محمدرضا گلزار
چه کسی رضا را ترساند؟

 سعید جعفریان: گلزار یک سوپراستار است؛ بدون شک؛ یک تنه فروش گیشه‌ را جابه‌جا می‌کند، یک تنه پول خوب می‌گیرد، یک تنه از روی جلد مجلات زرد پایین نمی‌پرد و یک تنه خیلی کم مصاحبه می‌‌کند.

 به رغم تمام آن مصاحبه‌های خیالی مکش مرگ‌مای نشریات خوشحال (که بدون شک رضای شهر ما توی آن رکورددار است) آخرین مصاحبه رسمی گلزار با خبر ورزشی بود که بعد از آن کلی توی دردسر افتاد و کار به گیس و گیس‌کشی با کارگردان و عوامل فیلمی کشید که گلزار در آن بازی کرده بود و توی نوبت اکران بود. یک جورهایی می‌شود حدس زد که این رفتار جمع‌گریزانه گلزار از کجا آب می‌خورد.

اول از همه اینکه استاد هم مثل بقیه فهمیده است هر چقدر کمتر از تو حرف و گفت‌وگویی این‌ور و آن‌ور شنیده شود، جذابیتت بیشتر می‌شود، چون بار شایعات و نشر اکاذیب بالاتر می‌رود و آن‌وقت است که چاپ یک مصاحبه رسمی از شما مثل بمب صدا می‌کند.

  به یاد بیاورید شایعه ممنوع التصویر شدن گلزار را که با مصاحبه مجله فیلم قضیه بالکل منتفی شد و ملتی را از نگرانی نجات داد! دوم اینکه گلزار هم می‌داند که اگر سوتی‌ای، چیزی توی آن مصاحبه‌ها از روی جوانی، جوگیری یا حتی دلسوزی بدهد با کلنگ، پلیت ساختمانش را خواهند زد و با سر به زمین می‌رسد.

 این رفتار او دقیقا در مصاحبه‌ای که قرار بود با مجله ما بکند هم معلوم بود. استاد بعد از خواندن مصاحبه پیاده شده و بعد از دیدن اینکه در حال هیجانی به چه کسانی حمله کرده و چه رازهای مگویی را بگو کرده، قید مصاحبه را زد و گفت دلم نمی‌خواهد این مصاحبه را بچاپید.تقویم ورق می‌خورد اما.

ترانه علیدوستی
لبخندی در دوردست

 م.ن.ن: ترانه علیدوستی از بازیگران جوانی است که در انتخاب‌های حرفه‌ای خودش برای بازی‌آفرینی، بسیار گزیده عمل کرده است.

 در کارنامه حرفه‌ای او تنها 3 فیلم - ولی 3 فیلم برجسته و قابل تحسین - به چشم می‌خورد: «من ترانه 15 سال دارم»، «شهر زیبا» و «چهارشنبه‌سوری».

دقت ترانه در انتخاب، به ارتباط او با اهالی مطبوعات هم سرایت کرده است. او برخلاف همکاران هم‌سن و سالش (پگاه آهنگرانی، گلشیفته فراهانی و باران کوثری)، دوستان صمیمی‌ای از میان روزنامه‌نگاران ندارد، در مجامع مطبوعاتی و همنشینی‌های اصحاب سینما و مطبوعات رفت‌وآمد نمی‌کند و اگر در گردهم‌آیی‌های اهالی سینما، با روزنامه‌نگاران آشنا برخورد کند، چون دوستی ساده سلام و احوالپرسی می‌کند و به سایر اطرافیان ناآشنا لبخند می‌زند!

 اخمو و بداخلاق نیست ولی با بهانه‌‌های ساده‌ای چون «الان وقت گفت‌وگو ندارم»، «مناسبتی برای انجام این مصاحبه وجود ندارد» و در نهایت «حرفی ندارم»، از انجام مصاحبه با نشریات سر باز می‌زند. یک بار تنها یک ماهنامه  توانست این بازیگر جوان را پای میز گفت‌وگو بنشاند، آن هم شاید برای اینکه این مجله برو بیا و محبوبیت خاصی بین دست‌اندرکاران سینما دارد.

هدیه تهرانی
وقتی حرف‌های من به درد کسی نمی‌خورد

 م.ن.ن: هدیه تهرانی همیشه در میان مجموعه‌ای از شایعات درباره زندگی حرفه‌ای و شخصی‌اش غوطه‌ور است و در مقابل همه اینها سکوت می‌کند؛ با این استدلال که مردم در نهایت به واقعیت پی می‌برند.

در همه این سال‌ها و در لحظه‌های بالا‌رفتن از پله‌های شهرت، هدیه تهرانی بسیار کوشید تا زندگی شخصی‌اش را از نگاه‌های کنجکاو دور کند اما این تلاش او - حتی با وجود دوری‌کردن از نشریات و گفت‌وگو نکردن با آنها - هنوز میسر نشده است.

 تماس با هدیه تهرانی کار سختی نیست، به‌ویژه که ‌خوش‌رو و خوش‌ برخورد است اما راضی‌کردن او به انجام گفت‌وگو ناممکن است. سوپراستار سال‌های گذشته سینمای ایران، در مقابل اصرار نشریات مختلف برای انجام مصاحبه می‌گوید: «باید حرفی زد که به درد همه بخورد. وقتی حرف‌های من هیچ تفاوتی در زندگی دیگران به وجود نمی‌آورد، چه نیازی به گفتنشان است».

تهرانی اعتقاد دارد که چون پیشه او بازیگری است، باید درباره سینما و حرفه‌اش در قالب جدی و تخصصی حرف بزند و در محدود گفت‌وگوهایی که تاکنون با نشریات تخصصی سینما داشته، گفتنی‌هایش را درباره بازی‌هایش، بازیگری و سینما گفته است.

 مشهورترین و آخرین گفت‌وگوی هدیه تهرانی، پیش از اکران عمومی فیلم «چهارشنبه‌سوری»، در ماهنامه «فیلم» چاپ شد که مصاحبه‌ای مفصل درباره ورود تهرانی به سینما و نخستین تجربیاتش تا پایان بازی در فیلم چهارشنبه‌سوری است. ازدواج هدیه تهرانی در سال گذشته، یا خط پایانی است بر شایعات پیرامون این بازیگر یا بهانه‌ای است برای او تا کمتر از گذشته، پاسخگوی سؤال‌های بی‌پایان اهالی مطبوعات باشد.

فاطمه معتمدآریا
کم گوی و گزیده گوی

فاطمه معتمدآریا را نمی‌توان در گروه مصاحبه‌گریزان قرار داد. او کم و به ندرت پای گفت‌وگو با اهالی مطبوعات می‌نشیند اما این دوری‌گزینی، تصمیم مطلق و همیشگی او نیست. فاطمه معتمدآریا، درخواست نشریات جدی و تخصصی را برای انجام گفت‌وگو می‌پذیرد.

 هویت و وجهه نشریه موردنظر شرط اول اوست. شرط دوم این هنرپیشه با تجربه سینمای ایران، این است که فیلمی از او در یکی از مراحل تولید یا پخش باشد تا او حرف و موضوعی مشخص برای گفتن داشته باشد.

او که به قول صاحب‌نظران این عرصه، ستاره سینمای ایران در دهه70 است، اهل صحبت‌کردن درباره موضوعات متفرقه و خارج از محدوده سینما و بازیگری نیست. روزهایی که فیلم «گیلانه» با یک بازی منحصر به فرد معتمدآریا، نقل مجلس مطبوعات شده بود، او درباره نقش آفرینی‌اش در این فیلم با هفته‌نامه و یک روزنامه صحبت کرد. «روسری آبی»، «ننه گیلانه» و «بانوی اردیبهشت، مثل تصویر لبخند بر لب بیشتر عـــــکس‌هــــایش، خوش‌برخورد و صمیمی اما کم گوی و گزیده‌گوی است.

آتیلا پسیانی
فرار از تله

 رضا خسروی: خودش معتقد است از زمانی که دیگر گفت‌وگو نکرده، نه دیگر سوءتفاهمی با کسی داشته و نه وارد حاشیه شده. این روند را حتی در کارهایش هم دارد.

 تئاترهایی که کار می‌کند، اکثرا بدون کلامند و سر فیلمبرداری هم خیلی با دیالوگ‌ها میانه خوبی ندارد. حالا حداقل 8 – 7 سالی می‌شود که پسیانی را از لابه‌لای حرف‌های دیگران می‌شناسیم یا از چیزهایی که سر صحنه کارهایش نقل می‌کنند.

 بازیگری که می‌تواند نقش‌آفرینی‌های فوق‌العاده‌اش محل بحث و گفت‌وگوهای مفصل باشد، در این مدت که قصد کرده گفت‌وگو نکند، فقط یک بار این قرار را شکسته؛ گفت‌وگویی با «هفت» در زمینه تئاتر که البته گفت‌وگوکننده یکی از دوستان تئاتری‌اش بود. غیر از این، پسیانی گفت‌وگو نکرده، نمی‌کند و اگر هم زیادی پاپیچش شوید شاید یک جواب تند و تیز بشنوید!

لعیا زنگنه
دور از دسترس

 رضا خسروی:شاید برایتان جالب باشد بدانید لعیا زنگنه، یکی از بازیگرانی است که زندگی خانوادگی‌اش بیش از سینما برایش اهمیت دارد. او خیلی کم حاضر به گفت‌وگو شده و ترجیح داده اگر قرار است دیده شود و مردم حرف‌هایش را بشنوند، این دیده‌شدن و حرف‌زدن در برنامه‌های تلویزیونی باشد.

 حضور مسلطش در برنامه «چشم‌انداز» شبکه جام‌جم، آن زمان که محمدرضا شریفی‌نیا مجری آن بود، هنوز در ذهن خیلی‌ها مانده است و مخصوصا پیشنهاد شریفی‌نیا برای اینکه اصلا خود زنگنه - با این میزان تسلط - برنامه را اجرا کند.

او حتی در زمانی که سر فیلم‌برداری «تب» با بازیگر مقابلش به مشکلاتی برخورد، برای رسانه‌ای‌کردن ماجرا گفت‌وگو نکرد و مدتی هم که اصلا در خارج از کشور زندگی می‌کرد و در دسترس نبود. شاید نمایش «مدار صفردرجه» و «رئیس» قدری این فضا را بشکند.

خسرو شکیبایی
دیروز آن موهای لخت

سعید جعفریان: دهة 70 را به یاد بیاورید؛ دهه خلوتی که در آن هنوز تاکسی‌ها نارنجی بودند و موبایل فقط دست بعضی‌ها بود؛ دهه‌ای که سینمایش کوچک بود و صدا و سیمایش بزرگ؛ دهه‌ای که بیشتر از 10 سال طول کشید.

بدون شک یکی از شمایل‌های مهم دهه 70 خسرو شکیبایی بود؛ چهره‌ای که شاید برای اولین‌بار با آن موهای لخت، عینک دودی غلیظ و فیگورهای جدیدش از سر و کول نشریات لاغر آن زمان بالا می‌رفت و برای اولین‌بار برایمان سوپراستار را معنا می‌کرد.

 تا قبل از شکیبایی (حداقل بعد از انقلاب) هیچ‌کس عکسش این‌قدر خریدار نداشت و هیچ‌کس این‌قدر کشته مرده برای خودش قطار نکرده بود؛ این شد که شکیبایی هیجان زده باهر روزنامه و مجله‌ای مصاحبه می‌کرد و از هر دری سخن می‌گفت. پادشاهی شکیبایی بعد از جریانات خرداد 76 یک جورهایی به پیچیدن میل پیدا کرد و با ظهور بر و بچه‌های بور چشم آبی عملا محو شد.

 این دقیقا با پایین کشیده شدن شکیبایی از روی جلد نشریات حالا فربه هنری و غیرهنری همراه بود. این‌ جوری شد که استاد دیگر در فیلم‌ها کمتر نقش یک می‌شد و کمتر گیشه‌ها را می‌لرزاند، سیاست مبارزه منفی را پیشه کرد و با عدم مصاحبه با مطبوعات و مجلات، حاشیه امنیتی برای خودش درست کرد تا هر حرفش قیمتی شود.

شکیبایی که خیلی خوب حرف می‌زند و خیلی حافظه قرص و محکمی دارد خبرنگارانی را که گاه و بی‌گاه به سمتش می‌رفتند با استادی و ظرافت – بدون اینکه کسی ناراحت شود- می‌پیچاند و ترجیح می‌داد اگر قرار به مصاحبه‌ای باشد فقط از سوی مجلات تخصصی‌تر و جدی‌تر باشد تا سکوت سنگینش کمتر ترک بخورد و کمتر توی چشم باشد.

 خوب هر چیزی که کمتر دیده شود دیدنی‌تر می‌شود و شکیبایی این را خوب می‌داند. کسی که گفت‌وگوهایش هنوز جذاب، شیرین و پر از نکته است و صد البته کم؛ خیلی کم!

بهرام رادان
حرف می‌زنیم اما حرف تکراری نمی‌زنیم

 علیرضا بازل: گفت‌وگو کردن یا نکردن اهالی سینما، مخصوصا هنرپیشه‌ها و کارگردان‌ها همیشه یکی از مهم‌ترین دلمشغولی‌هایم در دوران روزنامه‌نگاری بوده، مخصوصا زمانی که در نشریه‌‌های تخصصی سینما کار می‌کردم. توجیه کردن آدم‌ها برای اهمیت داشتن مخاطب و طرفدارانشان، گفتن حرف‌های جدید و نه تکراری، پذیرفتن سلیقه عکاس نشریه و... سخت‌ترین کار یک روزنامه‌نگار سینمایی است.

زمانی که قرار شد «مدیر برنامه» بهرام بشوم، می‌دانستم سخت‌ترین قسمت کار، ایستادن میان دوستان و همکاران مطبوعاتی و بهرام رادان است.
دلیلش هم کاملا مشخص است؛ هم حرف‌های دوستان قدیم مطبوعاتی را درست می‌دانستم و هم شرایط بهرام را درک می‌کردم.

اما پیشنهاد این یادداشت درباره «گفت‌وگو نکردن بهرام رادان»، به نظرم از اساس اشتباه است! دلیلش هم کاملا روشن و واضح است؛ بهرام در طول فعالیت حرفه‌ای‌اش همیشه اعتقاد داشته زمانی صحبت‌هایش جذاب است که حرف تازه‌ای داشته باشد و هیچ زمانی دوست نداشته که حرف‌های تکراری بزند و یا صحبت‌هایش در 2 نشریه، شبیه هم باشد.

به نظرم این عقیده کاملا محترم بود‌ چون خودم هم اعتقاد داشتم که حرف‌های تکراری آفت مصاحبه‌های مختلف یا یک شخص معین است؛ چون هم مخاطبان نشریه‌ها متفاوت هستند و هم دلیل و موضوع هر مصاحبه و گفت‌وگو می‌تواند با هم تفاوت اساسی داشته باشد.

بهرام همیشه زمانی که فیلمی روی پرده داشته با یک نشریه تخصصی یا یک نشریه دیگر (مخاطب این نشریه با موضوع فیلم و یا حرف و جنس فیلم، ارتباط مستقیم دارد) گفت‌وگو کرده ‌یا زمانی که اتفاق خاصی در حرفه‌اش افتاده یا وقتی که حرف تازه‌ای داشته ـ با توجه به مخاطب حرف‌هایش و شخص گفت‌وگوکننده که این همیشه برایش مهم بوده است ـ ‌مصاحبه کرده است و تا این زمان سعی کرده با تمام نشریاتی که مخاطبانش، خط مشی‌اش و نویسندگانش را قبول داشته، گفت‌وگو بکند.

تعداد گفت‌وگوهای این چند ساله بهرام ـ که روی سایت اختصاصی‌اش هم وجود دارد ـ بهترین دلیل برای حرف‌هایم است. همان‌طور که هر 19 نقش و گویش او در هر فیلمش با دیگری تفاوت دارد، تمام گفت‌وگوهایش هم درست و بجا و متفاوت از دیگری است.

حاج حسین انصاریان
جدی باش جوان

 احسان مهرابی: محمد باریکانی خبرنگار پیگیری است که مامور شد برای گفت‌وگو با شیخ حسین انصاریان  رد او را بزند. محرم پارسال بود که باریکانی برای گفت‌وگو با حاج آقا از این مسجد به آن مسجد می‌رفت.

 خلاصه خبر رسید این روحانی بلیغ، در مسجد امامزاده صالح برنامه سخنرانی دارد. به محمد خبر دادیم و او با یک عکاس خود را به مسجد رساند و به قصد گفت‌وگو به حاج آقا نزدیک شد. ساعتی بعد که او در دفتر مجله بود، چنین جملاتی بین ما رد و بدل شد:

- زیاد تحویلم نگرفت. خیلی جدی بود.
محمد درباره علی انصاریان و چیزهایی مثل این سؤال کرده بود که چندان مطابق میل شیخ نبود... القصه، گزارش گفت‌وگویی تنظیم شد و طبق قرار قبلی، تایپ شده به دفتر ایشان ارسال شد.

 یکی دو ساعت بعد رئیس دفتر ایشان که مرد خوش‌اخلاقی هم بود با ما تماس گرفت و اعلام کرد از خیر این گفت‌وگو بگذریم. گفت امکان ندارد. چرا که شأن حاج آقا از سؤالاتی از این دست بالاتر است و خلاصه اینکه ما اجازه نداریم مصاحبه را چاپ کنیم.

ضمنا او پیشنهادی هم به ما داد؛ اینکه از متنی که از دفتر ایشان ارسال می‌شود استفاده کنیم؛ متنی که روی فایل ورد برای ما میل شد؛ متنی که با این جمله آغاز می‌شد: «شیخ حسین انصاریان در شهر... در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد».

حجه‌الاسلام محسن قرائتی
فقط یکی

 احسان مهرابی: 1 - تنها گفت‌وگویی که از حاج آقا قرائتی به خاطر می‌آورم، یک مصاحبه بلند است با دنیای ورزش. عکس حاج آقا را نصف صفحه رنگی چاپ کرده بودند، در حالی که روی زمین نشسته بود و یک ضبط صوت مشکی کنارش توی چشم می‌زد. تیتر این گفت‌وگو هم این بود: «ورزش بدون دین مثل جرثقیل است».

 زمان این مصاحبه به سال1365 بر می‌گردد که 2 هفته‌نامه کیهان ورزشی و دنیای ورزشی برای خودشان کیا و بیایی داشتند و بخش مهمی از بدنه رسانه‌ای دولت محسوب می‌شدند. خب، ما آن وقت‌ها به دیدن چهره حاج‌آقا در برنامه «درس‌هایی از قرآن» عادت داشتیم و هنوز متوجه نبودیم این گفت‌وگو تکرار نشدنی است.

2 - برنامه درس‌هایی از قرآن همچنان ادامه دارد، اما دیگر گفت‌وگویی از آقای قرائتی نخوانده‌ایم. حقیقتش چند باری در روزنامه همشهری برای شرفیاب شدن خدمت حاج آقا تلاش کرده‌ایم اما هیچ‌کدام به نتیجه نرسیده. در همه این موارد، رئیس دفتر ایشان تقاضا کرده‌اند درخواست مصاحبه را برایشان فکس کنیم و بعد دیگر هیچی! خب، چاره‌ای نیست.

 فقط کاش یک بار مهمان برنامه درس‌هایی از قرآن بشویم و آنجا، رو در رو وقت گفت‌وگو بگیریم. آقای قرائتی خوش مشرب و مهربان به نظر می‌رسد و احتمالا روی یک خبرنگار جوان را زمین نمی‌اندازد. راستی، شما آشنایی ندارید که ما را پای وعظ حاج آقا ببرد؟

فهیمه رحیمی
ملکه مصاحبه‌هراس

 علی به‌پژوه: اگر مصاحبه سال76 مجله «زنان» با فهیمه رحیمی را گیر بیاورید، می‌بینید که ابتدای آن، مقدمه‌ای است که حجمش دست کمی از خود مصاحبه ندارد؛ مقدمه‌ای 5 صفحه‌ای با عنوان «کوچه به کوچه به دنبال فهیمه رحیمی» که طی آن، مصاحبه‌گر بخت‌برگشته از مشقات قرار گذاشتن با رحیمی می‌گوید.  او استاد طفره‌رفتن از مصاحبه است. مصاحبه‌گر روزنامه کارگزاران، در ابتدای مصاحبه‌اش اشاره کرده که رحیمی به بهانه عروسی پسرش و سفر حج، 4 ماه قرار مصاحبه‌اش را عقب انداخته است!

در ویژه‌نامه عامه‌پسند‌هایی هم که اخیرا منتشر شد، ابتدا بنا بر این بود که مصاحبه مفصلی با او انجام شود که رحیمی دو بار قرار مصاحبه‌هایش را به هم زد (بار دوم شمال رفته بود). رحیمی از ما خواسته بود برای اینکه نسبت به سؤال‌ها ذهنیت پیدا کند، سؤال‌ها را برایش بفرستیم و در نهایت به همان سؤال‌ها پاسخ تلگرافی داد و از مصاحبه حضوری و مفصل شانه خالی کرد.

جالب اینجاست که رحیمی بعدا به گزارشگر ما گفت که غیر از این مصاحبه تلگرافی، در همه مصاحبه‌هایی که قبلا از او چاپ شده، دستکاری صورت گرفته. همه اینها از «مصاحبه هراسی» ملکه عامه‌پسندنویس‌های ایران حکایت می‌کند.

 

اسماعیل فصیح
فقط یک‌بار، توی بیمارستان

 ع. ب: مصاحبه‌نکردن همیشه هم آخر و عاقبت خوبی ندارد و همه مصاحبه‌نکن‌ها عاقبت به‌خیر نمی‌شوند. نمونه‌اش همین اسماعیل فصیح! اگر به من باشد، می‌گویم آن چند هفته‌ای هم که توی بیمارستان بستری شد، از عوارض مصاحبه نکردن بوده، نه از سکته مغزی!

آقای نویسنده که در 73سال عمرش فقط یک بار حاضر به مصاحبه شده بود، در این 20روزی که به تخت بیمارستان چسبیده بود، مجبور شد به اندازه  یک عمر مصاحبه کند(احتمالا چون نمی‌توانسته کار دیگری بکند!).

به محض اینکه فصیح در بیمارستان بستری شد، مطبوعات و خبرگزاری‌ها پر شدند از مصاحبه‌های مختلفی با او که مدعی بودند قسمت‌های ناگفته‌ای از زندگی او را برای نخستین بار افشا می‌کنند.

بعدها داد فصیح درآمد و معلوم شد که اکثر این مصاحبه‌ها، در واقع گپ‌و‌گفت‌هایی بوده با افرادی که به بهانه عیادت از او آمده بودند، و مصاحبه رسمی‌ای در کار نبوده است.

 گویا این افراد ،ابتدا به بهانه مراقبت و حال و احوال‌پرسی پیش‌فصیح می‌رفته‌اند و بعد کم‌کم که به نیمه‌شب نزدیک می‌شده‌اند نمی‌توانسته‌اند خود را کنترل کنند و در هیات مخوف روزنامه‌نگار ظاهر می‌شده‌اند و از زیر زبان پیرمرد، اطلاعات بیرون می‌کشیده‌اند!

تنها مصاحبه رسمی با فصیح، در سال1373 در مجله کلک، توسط جمعی از دوستان او یعنی کریم و گلی امامی و بهمن فرمان‌آرا صورت گرفته است.

شفیعی کدکنی
مکتب اصالت «به درد خوردن»

 احسان رضایی: نمی‌شود اهل کتاب و ادبیات باشی و شفیعی کدکنی را نشناسی. دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، یکی از شاعرهای مطرح معاصر است که هرچند در سال‌های اخیر شعر تازه‌ای منتشر نکرده ‌اما هنوز شعردوست‌ها با همان شعرهای قدیمی استاد حال می‌کنند؛ «نفست شکفته بادا و ترانه‌ات شنیدم، گل آفتابگردان»،‌«بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب»، «در کوچه باغ‌های نیشابور»، «آخرین برگ سفرنامه باران این است» و...

به علاوه دکتر کدکنی ـ در حال حاضر ـ یکی از چهره‌های اصلی و برجسته پژوهش‌های ادبی ماست که کتاب‌هایش همگی «درجه یک» به حساب می‌آیند و حتی تخصصی‌ترین کتاب‌هایش هم مشتری‌های ثابت دارد.

آن وقت موضع استاد در برابر این همه اقبال و علاقه عمومی چی است؟ هیچی! دقیقا هیچی! دکتر شفیعی کدکنی، سال‌هاست که در هیچ برنامه و همایش ادبی شرکت نکرده، هیچ سخنرانی و دیدار عمومی‌ای نداشته و به انجام هیچ گفت‌وگو و مصاحبه‌ای هم تن نداده است. تنها جایی که می‌شود استاد را پیدا کرد و دید، دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است که روزهای چهارشنبه، استاد در آن کلاس درس دارد و البته به جز دانشجوهایش هیچ‌‌کسی را به داخل کلاس راه نمی‌دهد.

دکتر کدکنی برای این رفتارهایش البته توجیه هم دارد. می‌گوید که او به جای اختصاص وقتی به دیدار و گپ و گفت‌ و مصاحبه، ترجیح می‌دهد مقاله و مطلبی علمی و تحقیقی تولید کند تا بعدا به کاری بیاید. مثلا اگر از استاد بخواهید خاطره‌ای درباره اخوان ثالث ـ که شفیعی کدکنی افتخار می‌کند شاگرد و «حواری» اوست ـ برایتان بگوید، استاد بعد از مطمئن شدن از شما و نشریه‌تان (که کم شرطی هم نیست و به همین راحتی هم محقق نمی‌شود!)، قبول می‌کند که آن خاطره را مکتوب بنویسد، بعد هم در نقل خاطره، جابه‌جا نکات علمی و تخصصی را وارد ماجرا می‌کند.

کتابی درآمده است با عنوان «در جست‌وجوی نیشابور»که به بحث و بررسی درباره زندگی و شعر دکتر کدکنی ‌اختصاص دارد. نویسنده توی مقدمه کتاب، شرح بامزه‌ای داده است که چقدر از استاد درخواست مصاحبه کرده و استاد هم، هر بار دعوایش کرده است که به جای این کارها، مطلب و مقاله‌ای علمی و «به درد بخور» تهیه کند.

زویا پیرزاد
ما هم عادت می‌کنیم

 ع. ب: آن موقع که بدون سر و صدا داستان کوتاه می‌نوشت، آن چنان گزینه جذابی برای مصاحبه نبود اما پس از توفیق شگفت‌انگیز رمان‌هایش بود که همه روزنامه‌نگارها برای مصاحبه با او سر و دست می‌شکستند و البته به جایی هم نمی‌رسیدند.

 تنها در شماره اول مجله «هفت»، اندکی از اطلاعات شخصی‌اش به بیرون درز کرده است، آن هم در این حد که متولد آبادان است، ازدواج کرده و 2 پسر به نام‌های ساشا و شروین دارد.

در تابستان83 اعلام شد که سکوت را شکسته و با یکی از مجلات، مصاحبه‌ای اختصاصی انجام داده است که بعدا معلوم شد شایعه بوده. احتمالا او به استاد بسیار منزوی‌اش یعنی «شمیم بهار» -منتقد و داستان‌نویس دهه40 و 50-  رفته است که سال‌هاست رؤیت نشده؛ کسی که می‌گویند ویرایش «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» را به عهده داشته است. البته او به قدر بهار منزوی نیست و لااقل در مراسم اهدای جوایز حاضر می‌شود.

علاوه بر این، در جشن‌هایی  که ناشرش (نشر مرکز) به مناسبت انتشار کتاب‌هایش برپا می‌کند، شرکت می‌جوید و حتی با دستپختش از مهمان‌ها پذیرایی می‌کند. معروف است که پیرزاد برای نگارش «عادت می‌کنیم»، مدتی هم وبلاگ می‌نوشته. اگر روزگاری پیرزاد حاضر به مصاحبه با مجله ما بشود، احتمالا اولین سؤال ما این خواهد بود: چرا پس از سال‌ها سکوت، همشهری جوان را برای مصاحبه انتخاب کرده‌اید؟ پاسخ او مصالح خوبی برای تبلیغات فراهم می‌کند.

هوشنگ ابتهاج
این هم شد مصاحبه؟

ع.ب :«تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی‌نمایی...» کمتر کسی را می‌شود پیدا کرد ـ یا اصلا شاید نشود کسی را پیدا کرد ـ که این ترانه معروف را نشنیده باشد. سراینده این ترانه هم، شهرتش کم از خود ترانه نیست.

هوشنگ ابتهاج که خیلی‌ها به تخلص شاعری‌اش ـ ه.ا. سایه ـ می‌شناسندش، یکی از بــــزرگ‌تــریـن و معروف‌ترین شاعران معاصر است.

ابتهاج متولد1306 رشت و شاعر است و بیشتر به غزل‌هایش شهرت دارد. به جز آن، یکی دو کار مهم دیگر هم کرده؛ یکی راه انداختن یک گروه موسیقی به اسم «چاووش» در سال‌های ابتدایی انقلاب که اعضای گروه، آدم‌های کله‌گنده‌ای مثل محمدرضا لطفی، محمدرضا شجریان و شهرام ناظری بودند و سرودهای انقلابی تولید می‌کردند. دیگر اینکه سایه، تصحیحی هم از دیوان حافظ دارد که جزء بهترین تصحیح‌های دیوان به حساب می‌آید.

در کنار همه این کارهای مهم و مطرح، سایه به یک چیز دیگر هم معروف است؛ مصاحبه نکردن. اطرافیان سایه با قاطعیت می‌گویند که او در عمرش با هیچ‌کس و هیچ نشریه‌ای گفت‌وگو نکرده است؛ شهرتی که ظاهرا خود او هم چندان از آن ناراضی نیست.

 نخستین باری که نشریه‌ای مدعی درج گفت‌وگویی از سایه شد، همین ماه پیش بود؛ نشریه «نگاه نو» در شماره73 خودش و در ویژه‌نامه‌ای که برای آقای شاعر درآورد، مطلبی هم با همین عنوان چاپ کرد، در حالی که در مطلب مورد اشاره، هیچ نشانی از گفت‌وگو در کار نبود و تنها گزارشی بود از دیدار خبرنگاری با سایه که خرداد ماه گذشته، یک روز عصر به خانه سایه (ظاهرا در سوئد) رفته و سایه از او خوشش آمده و حرف گل انداخته و خلاصه تا ساعت 5/2 نصف ‌شب با هم گپ زده‌اند!

و بعد هم آقای خبرنگار گفته که توی آن دیدار، قرار مصاحبه مفصلی را با سایه گذاشته که حاصل آن تا حالا، 70 جلسه گفت‌وگو با سایه بوده و قرار است بعدها این حرف‌ها در قالب چند کتاب عرضه بشود و آن وقت موضوع این گفت‌وگوها و آن کتاب‌ها چی هست؛ «تأملات بلاغی و ادبی»، «بوطیقای شعر سایه» و «حافظ‌پژوهی». شما را به خدا، این هم شد مصاحبه؟

محمدرضا شجریان
می‌ترسم سراغ استاد بروم

 آرش نصیری: در همه این سال‌ها از شجریان ترسیده‌ام. از خود آقای شجریان که نمی‌‌ترسم؛ از این می‌‌ترسم که با یک فضای از پیش تعیین شده مواجه شوم.

 بدترین چیز هم این است که شما کاری را با هیجان تمام انجام دهید و آن‌وقت در پایان کار طرف مقابل فقط، همان قسمتی را که برای خودش خوب است، تأیید کند. برعکس‌اش هم هست.

 بسیاری از جراید هم هستند که صحبت‌های طرف مقابل را همان‌طوری که سیاست جریده‌شان است و صفحه‌شان می‌طلبد تغییر می‌دهند. شما اگر از جنس آدم‌های این گروه نباشید، سخت است که با شما مثل آدم‌های این گروه برخورد شود.

ایجاد چالش، هنر روزنامه‌‌نگار است و او به هزار زور و زحمت کاری می‌کند تا این چالش ایجاد شود و آن‌وقت مصاحبه شونده بعد از پیاده شدن صحبت‌ها و فروکش کردن هیجان خلق شده با هنر خبرنگار، بیاید صحبت‌هایتان را مثله کند، به هر حال سخت است.

 اما شجریان به هر دلیل شرایط ویژه‌ای دارد. مصاحبه با ایشان آن‌قدر مهم است که اگر به هر شکلی انجام شود، حق دارد هر طور که می‌خواهد آن را تغییر دهد. شما هم که شرایط را پذیرفته‌اید نمی‌توانید آن‌طور که می‌خواهد نباشید.

 به هر حال ادامه دوستی با ایشان هم مهم است و بنابراین این مصاحبه‌اش را خودش یا شخصی که مورد وثوق ایشان است ویرایش می‌کنند و در نهایت این می‌شود که همان عنوان مصاحبه می‌شود برگ برنده‌تان، نه خود مصاحبه. آن چیزی که می‌ترساندم این بود؛ اینکه از مصاحبه فقط عنوانش مهم باشد بدون در نظر گرفتن خود مصاحبه از لحاظ حرفه‌ای.
وقتی در یک بعدازظهر پاییزی در تحریریه پیچید که امروز مصاحبه‌ای مفصل با استاد شجریان چاپ می‌شود، هیچ‌کس شک نداشت که قهرمان این خبر کسی جز ابوالحسن مختاباد نیست.

مختاباد روزنامه‌نگار است. به همین دلیل بود که یکی دو ساعت با مدیرعامل وقت روزنامه همشهری بحث کرد تا 2 خط از مصاحبه حذف نشود.

در آن 2 خط آقای شجریان از صداوسیما انتقاد کرده بود. مصاحبه کامل چاپ شد. آمده بود روی جلد روزنامه؛ نه در باکس‌ها بلکه حدود یک ششم از روی جلد را اشغال کرده بود.
ترسیده‌ام یک بار که با ایشان مواجه می‌شوم و قرار است بحثی انتقادی راه بیفتد در پایان چیز دیگری چاپ شود.

 هر چند هیچ‌کس به شأن والا و استادی ایشان شکی ندارد اما به هر حال هر حوزه‌ای را می‌شود نقد کرد. نسل ما احتمالا سؤالاتی اساسی از استاد دارد. می‌توان این سؤالات را پرسید. بالاخص استاد سالاری، حواشی استادان موسیقی سنتی به طور اعم و شجریان به طور اخص را و اینکه قضیه طوری شده است که همه چیز و همه کس یا شجریانی هستند یا نیستند. می‌توان پرسید و شفاف‌سازی کرد. اما من که ترسیده‌ام بروم و بپرسم.

علیرضا افتخاری
سوءتفاهم دوجانبه

 الف.ن: سخت است نوشتن در مورد کسی که در آخرین اظهارنظری که کرده گفته وقتی اسم فلانی – یعنی نگارنده – را می‌شنود چهار ستون بدنش می‌لرزد، اما می‌دانم که دلیل این اظهارنظر فقط من نیستم؛ می‌دانم که این بزرگوار، محکم و استوار اگر با شنیدن نام این بنده خبرنگار کمترین، چهار ستونشان می‌لرزد، به این علت است که آقای افتخاری به این نتیجه رسیده که فلانی هم یکی است مثل دیگران. اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، باید بگوییم افتخاری کسی نیست که لزوما ارادتمند مجیزگویان باشد.

برداشت من از چند باری که با ایشان نشسته‌ام و صحبت کرده‌ام این است که استاد تشنه یک‌جو انصاف است؛ هرچند بدش نمی‌آید این انصاف کمی هم به سمتش بغلتد و چه کسی است که این‌گونه نباشد؟ افتخاری درگیر قضاوت‌های صفر و صد خبرنگاران است.

در بین ما خبرنگاران حوزه موسیقی به‌ندرت آدم‌هایی پیدا می‌شوند که خط و  ربط نداشته باشند به جریان. علت‌های عدیده‌ای هم دارد این ماجرا. ما معمولا مرعوب می‌شویم از بزرگی و عظمت فلانی که البته قابل صرف‌نظر کردن هم نیست.

 اما از آنجا که در هر کاری دنبال قهرمان می‌گردیم و می‌خواهیم یک نفر باشد و دیگران با او مقایسه شوند بنابراین تصمیم می‌گیریم یکی را بزرگ کنیم و بقیه را بکوبیم. این‌طوری می‌شود که خواننده‌ای چون علیرضا افتخاری به بیشترین دفعات و بدترین وجهی کوبیده می‌شود حال آنکه او با همان کاست‌های اولیه‌اش و پیشینه‌اش و استادانی که داشته نشان داده که می‌تواند سال‌ها مثلا در حوزه موسیقی ردیف ایرانی بخواند.

 اما افتخاری دارد طبع‌آزمایی می‌کند؛ او دارد به پاپ‌خوان‌ها هم نشان می‌دهد که یک موزیسین موسیقی سنتی می‌تواند اگر بخواهد به بهترین شکلی آهنگ‌های موسیقی پاپ را اجرا کند؛ می‌خواهد پول در بیاورد؛ هر ماه نه، شاید هر روز بخواهد یک کاست در آورد؛ به هر حال این اوست.

می‌توان انتقاد کرد و ایراد گرفت. برای همین است که هر خبری را به تمام خبرنگاران تعمیم می‌دهد و از همه آنها دلگیر است. من حق را به ایشان می‌دهم اگر منصف باشم. اما خوره‌های موسیقی کمتر از همه تحمل همدیگر را دارند. شما اگر به هنرمندان بزرگ کشورهای دیگر و رفتارهایشان توجه کنید حسرت می‌خورید.

 در آنجا پاواروتی و مثلا بوچلی با هم و در حالی که دست در گردن همدیگر انداخته‌اند کنسرت می‌دهند و اینجا اگر شما بگویید شجریان و ناظری یا یک خواننده دیگر قرار است با هم کنسرت داشته باشند طرف مقابلتان شاخ درمی‌آورد. به همین آقای افتخاری بگویید نظرتان را راجع به آواز ناظری یا تعریف یا حتی شجریان بگویید؛ آیا حاضرید با فلانی کنسرت بدهید؟

حتما هر چه بخواهد بگوید، اول می‌گوید آن ضبط را خاموش کن؛ همه همین‌طورند. همه اینها هم باعث می‌شود خواننده ارزنده‌ای چون افتخاری از رسانه‌ها و مردم دور بماند. آن‌وقت همه فکر می‌کنند ایشان روابط عمومی‌اش خوب نیست. ایشان هم فکر می‌کند ما ارزش کارهایشان را نمی‌دانیم؛ همه‌اش هم غلط است.

 

محمد نوری
من زنبیل گذاشته‌ام، آقای نوری

 الف.ن: هنوز هم اگر کمی فکر کنم آن 2 شماره تلفن را که هر 2 از عدد وسط قرینه بودند یادم می‌آید. آن‌موقع، تلفن‌های تهران 7 رقمی بود و خانه محمد نوری 2 خط تلفن داشت که هر 2 را، هم می‌توانستی از اول بخوانی و هم از آخر.

 با این پیش‌فرض که می‌دانم شماره تلفن‌های حوالی خیابان سلیم و ملک و گرگان و آن طرف‌ها با 755 و 756 شروع می‌شد و فقط باید آن رقم وسط شماره تلفن خانه‌اش یادم بیاید تا یک بار دیگر زنگ بزنم و یک بار دیگر هم جواب بشنوم «نه!»؛ اگرچه هیچ‌وقت یادم نمی‌آید گفته باشد نه.

همیشه موضوع بحث را عوض کرده بود و من هم فکر کرده بودم که تا وقتی مستقیم نگفته است نه یا حتی طوری حرف نزده است که من بفهمم به من به شکل یک مزاحم نگاه می‌کند، می‌توانم زنگ بزنم؛ می‌ارزد شنیدن آن صدای گرم. بیش از 4 سال از آن موقع می‌گذرد؛ 4 سال از آخرین باری که تلفنی با آقای نوری صحبت کرده‌ام.

 اولین بارش یادم نمی‌آید. آن موقع به مصاحبه‌ای که اگر می‌شد می‌توانستم با ایشان داشته باشم، به شکل یک فتح بزرگ نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم سماجت‌های یک خبرنگار می‌تواند جواب بدهد. یادم نمی‌آید چندبار شماره منزلشان را گرفتم. بیشتر اوقات کسی به تلفن جواب نمی‌داد؛ وقتی هم که خانم محترمشان گوشی را برمی‌داشت با صدایی که همیشه تن خاصی داشت، می‌گفت که آقای نوری در منزل نیست.

 وقتی هم خودش گوشی را برمی‌داشت همیشه فضا را طوری عوض می‌کرد؛ یک‌بار بهانه بیماری خواهرش را مطرح می‌کرد؛ یک‌بار یک مطلب دیگر، یک بار خستگی؛ یکراست نمی‌رفت سر اصل مطلب که نمی‌شود، نمی‌خواهم. فکر می‌کردم دو دل است. هنوز هم فکر می‌کنم این‌طور باشد. یک بار دعوتم کرد بروم به ‌آموزشگاهی که در آن تدریس می‌کرد.


رفتیم آنجا. خیلی تحویلم گرفت. یکی از مصاحبه‌های خیلی خوبم- به زعم خودم- را هم برده بودم که ببیند؛ فکر می‌کنم مصاحبه با مرحوم بابک بیات بود؛ اولین مصاحبه‌اش بعد از سال‌ها که تیتر یک همشهری شده بود. آنجا هم موضوع بحث را عوض کرده بود. قضیه را کشانده بود به اینجا که من نمی‌دانم آواز یعنی چه. شما به من می‌گویید استاد، پس پاواروتی چیست؟ من خیلی مانده است که مانند آنها باشم. البته عبارت‌ها دقیقا یادم نیست،

 احتمالا خیلی عوضش کرده‌ام اما منظورش همین بود. تواضعش را خوب فهمیدم. همان‌جا و در حاشیه خیلی صحبت کرد؛ می‌‌توانستم ضبط کنم ولی این‌کار را نکردم؛ می‌‌توانستم بعدا جایی و به بهانه‌ای نقل کنم اما نکردم؛ دلایلش برای من بسیار محترم بود.

 فکر می‌کردم او چه نیازی دارد به صحبت کردن. احتمالا او هیچ وقت نخواسته است چهره‌ای آن‌چنانی باشد. مصاحبه با خبرنگار ناچیزی چون من که هیچ، او بازی در فیلم کارگردان بزرگی چون کیومرث پوراحمد را هم نپذیرفته؛ بازی که نه. اجازه نداد فیلمی براساس زندگی‌اش ساخته شود. 

 نمی‌دانم بعد از آن بود یا قبل از آن؛ در تالار وحدت دیدمشان؛ به گمانم جشنواره فجر بود. خودم را معرفی کردم. یادش مانده بود. خیلی لطف داشت اما جوابش برای مصاحبه را می‌دانستم. درخواست نکردم.


در تمام این سال‌ها  مصاحبه‌ای از او ندیدم.توقع ندارم چنین کاری را با من بکند. باید یادش مانده باشد، که من سال‌ها قبل زنبیل گذاشته‌ام برای مصاحبه.

شهلا توکلی (تختی)
ملکه راز رازها

مزدک علی‌نظری: «شهلا» خانم حالا در سعادت‌آباد زندگی می‌کند؛ تنها. آپارتمانش پر است از قفسه‌های کتاب و جابه‌جا - لای کتاب‌های قطور و عتیقه‌های براق - می‌شود قاب‌هایی را - با تصاویر عشق کوچکش – دید؛ «غلامرضا تختی».

روزگاری، شعله عشق و ازدواج او با مردی به همین نام، تمام قامت ایران را از هیجان لرزانده بود ولی حالا شهلا خانم تنهاست؛ جهان پهلوان به دنیای اسطوره‌ها پیوسته و نوه شیرینش با چشمان رنگی‌ای که از مادربزرگ پرجذبه‌اش به ارث برده، تنها دلبستگی مهم شهلا به حساب می‌آید.

کتاب می‌خواند؛ نه فقط محض پر کردن تنهایی که این از عادات قدیم خانوادگی است. گاه‌گداری هم روزنامه‌ها و مجلات نظرش را جلب می‌کنند. مثلا وقتی پدر «زهرا امیرابراهیمی» از سر همسایگی برایش درددل می‌کند که جور روزگار با او و خانواده‌اش چه کرده...

از این پایین و بالاها زیاد دیده؛ مثلا وقتی که شهلا خانم خودش عروس رؤیا بخت این سرزمین شد و وقتی که سخت ملامتش کردند و گفتند ناسازگاری او بوده که آقا تختی را برد تا اوج استیصال و کلافگی و بعد هم خودکشی...

هنوز هم با آن نگاه نافذش - آمرانه - می‌گوید: «نه، مصاحبه نمی‌کنم!» و حتی اصرار دارد که مبادا همین چند جمله کوتاهش هم ثبت شود. سال‌هاست که سکوت کرده؛ درست بعد از همان اولین مصاحبه‌های خیس ابتدای بیوگی که فهمید حرف‌زدن با خبرنگارها و سعی در قانع‌کردن کینه‌داران بی‌فایده است. تا امروز!

فکر کن چه رازهایی هست که شاید بشود از سینه او بر زبانش سرازیر شود؛ که شاید چه راز بزرگی - راز رازها - را در دلش قایم کرده باشد؛ حقیقت مرگ آقا تختی را... او ملکه رازهاست؛ راز رازها!

کد خبر 23965

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز